چند روز پیش گذاشته بودمش توی کالکسه ؛ خودم هم روی مبل نشسته بودم و نگاهش میکردم .
نگفتم بهتان که کالسکه را آورده ایم توی خانه و وقتهایی که حبه بی قراری میکند میگذاریمش تویش و فکر میکنیم داریم توی شانزلیزه قدم میزنیم با بچه !
کجا بودیم ؟! ...نشسته بودم روی مبل روبروی حبه ، حبه هم چشم های درشت اش روی من میخکوب بود .لبخند زدم .از آن لبخندهایی که مادرها موقع برانداز بچه هایشان میزنند .چند ثانیه بعد لبهای کوچک حبه کش آمد و لپ اش چال افتاد ...
حبه هم خندید :)
اولین باری که حبه بدون اینکه ادا و اطوار خاصی برایش دربیاورم خندید.
زندگی می بافم...برچسب : نویسنده : atorshilite8 بازدید : 13