صبح دیر از خواب بیدار شدم و صبحانه نخوردم.
صبحانه نخوردن همان و دچار سردرد شدن همان ، الان دلم می خواهد توی اتاق دراز بکشم ، لامپ را خاموش کنم ، در را ببندم و بخوابم.
نمی شود؛ حبه آویزانم هست برای شیر ، سین هم توی هال فوتبال تماشا می کند.با ادا و اطوارهای خاص خودش ، جیغ و داد و شلوغ بازی های معمولش.
بعد به این فکر می کنم که این غرور مسخره ای که خیلی از ما آدمها داریم از کجا آمده؟ ما که طاقت گرسنگی و سرما و گرما و هوای آلوده را نداریم؟ ما که به هر بهانه آب و روغن قاطی می کنیم؟
خوب که فکرش را بکنیم ما " هیچ " چیز از خودمان نداریم.ما صاحب هیچ چیز از خودمان نیستیم.همین تن و بدن ، همین تن و بدن را بعد از مرگمان ، یک عده بر می دارند میگذارند زیر خاک ، نمی توانی بهشان بگویی: نگذارم زیر خاک ، اینجا نگذار ، خاک نریز روی من ، فلان جا دفنم کن.
یعنی همین قدر هم اختیار نداریم.
دور از جان من و شما ، صد و بیست سال عمرمان باشد الهی ، فقط خواستم بگویم خدا آنجا که پرسیده: تو به چی می نازی؟ سوال خوبی کرده.
یک شبانه روز اگر غذا نخوریم رو به قبله می شویم ، آن وقت غرور برمان می دارد که کسی هستیم برای خودمان.چشم و ابرو نازک می کنیم برای خدا و بنده هایش.
یادمان باشد لااقل برای خدا شاخ و شانه نکشیم.مگر نه اینکه هر چیزی که داریم از خودش داریم؟
زندگی می بافم...برچسب : نویسنده : atorshilite8 بازدید : 89