توی هوای سرد و باران تند و رگباری ساعت دوی امروز ایستاده بودم برای تاکسی ، دریغ از یکی ، دریغ!
پژو ۲۰۶ سفید رنگی پیش پایم ترمز کرد ، خانم جوانی که کنار راننده نشسته بود تعارف کرد که: بیاین بالا تا یه جایی می رسونیمتون.
پسر بچه شان صندلی عقب ماشین نگاهم می کرد.دلم می گفت سوار شو!سوار ماشین زن و شوهر مهربان و انسان دوست شو اما عقل محتاطم سیخونک می زد که " نهه ، نمیشه راحت اعتماد کرد".
پیشنهادشان را رد کردم و دوباره چشم انتظار تاکسی ایستادم.
دلم برای خودمان می سوزد خب.خیلی زیاد هم میسوزد."اعتماد" برای آدمهای دوره و زمانه ما شده مثل چراغ نفت سوز ، مثل لحاف کرسی ، مثل نوار کاست ، صفحه گرامافون ،،، مثل هر چیز قدیمی که دیگر به کارمان نمی آید ، دیده ایم به دردمان نمی خورد و داده ایم رفته! ، هر وقت یاد گذشته ها می افتیم باید بگوییم: یادش بخیر! یه زمانی اعتماد داشتیم.راحت خوبی می کردیم ، با خیال جمع محبت غریبه ها را قبول می کردیم.
کسی که یکبار بدی می کند فقط همان یکبار و به همان یک نفر بدی نکرده ، انگار کن چاقو برداشته و شاهرگ اعتماد آدمهای دیگر را زده.گناه این آدم خیلی بیشتر از چیزی ست که خودش گمان می کند.
زندگی می بافم...برچسب : نویسنده : atorshilite8 بازدید : 36